آن دلادل حیات
که استتار مراقبتش
در زخم خاک
سراسر
نفسی فروخورده را ماند.
سایه و زرد
مرگ خاموش را ماند،
مرگ خفته را و قیلوله ی خوف را.
هر کشاله اش کیفی بی قرار است
نهان
در اعصاب گرسنگی،
سایه ی بهمنی
به خویش اندر چپیده به هیأت اعماق.
هر سکون اش
لحظه ی مقدر چنگال نامنتظر،
جلگه ی برف پوش
سراسر
اعلام حضور پنهانش:
به خون درغلتیدن خفتگان بی خبری
در گرده گاه تاریخ.
□
ای به خواب خرگوران فروشده
به نوازش دستان شرور یکی بدنهاد!
ای زنجیر خواب گسسته به آواز پای رهگذری خوش سگال!
۱۷ آذر ۱۳۷۵
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو